ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

حکایت تولد چهار سالگی ستایش

1393/7/2 14:09
نویسنده : مامانی
434 بازدید
اشتراک گذاری

تکرار «تو» در هر ثانیه ام،قشنگ ترین تکراریست که

هیچ وقت تکراری نمی شود....

 

نازنین دخترم ، شیرین زبونم

امسال اول تابستون به دلیل وضعیت پیش اومده برای مامان، با بابایی

تصمیم گرفتیم برات یه تولد ساده بگیریم. بعد دلمون نیومد گفتیم

نمیشه واسه دخملی تک دخملمون یه تولد ساده بگیریم. پس از

موسسه سوال کردیم گفتن اونجا برات جشن می گیرین.

خوشحال شدیم گفتیم خوب دیگه درست شد پس یه تولد اونجا

می گیریم روز تولدت هم می بریمت دنیای بازی و بعد یه شام خوشمزه

و با چند تا عکس، تا اینکه نزدیک تولدت شدیم یعنی 28 شهریور

دایی میثم گفت: ستایش چی دوست داری کادو برات بگریم

خاله همه همین رو پرسید

و شما به هر دو گفتی من 2 تا کادو میخوام.

دیدیم اینجوری نمیشه باز با بابا مهدی جلسه گذاشتیم تصمیم گرفتیم

نایت اسکینشب تولدت یه کیک به سلیقه خودت سفارش بدیم که گفتی:

یه کیک رنگین کمونی رنگ رنگی میخوام.

بابا مهدی هم چند تا شیرینی فروشی رفته بود تا اینکه یه شیرینی

فروشی گفته بود با ژله براش رنگین کمون درست می کنیم.

دومین جشن تولدت شب تولدت خونه مامان جون برگزار شد خیلی

هم خوش گذشت بعدش رفتیم بیرون کلی از این آتیش بازی های شب

چهارشنبه سوری بابامهدی تهیه کرده بود که همه اش هم رنگی رنگی

بود زدیم و کلی خندیدیم.

 تا اینجا 2 تا تولد واسه خانوم طلا

تا اینکه مامان بزرگ زنگ زد گفت واسه تولد خانومی می خواید چیکار

کنید. وقتی دیدیم اونا هم منتظر تولد دخملین با بابا مهدی مجددا جلسه

گذاشتیم تصمیم گرفتیم روز تولدت شبش یه کیک بخریم بریم خونه

مامان بزرگ اونجا هم یه جشن با حضور عمو محمود و عمه مهسا بگیریم.

البته با یه تیر دو نشون شد چون تولد مامان بزرگ هم بود و یه کادو هم واسه

مامان بزرگ تهیه کرده بودیم که مدام می گفتی کادوشو بدم و بالاخره دادی.

خیالت راحت شد و نشستی سر کیکت که  ببریش.بعدش کادوهاتم

که گرفتی دیگه خیالت راحت شد، خوش به حالت گل دختری.

شد 3 تا تولد.

شب تولدت که خونه مامان جون بودیم به مامان جون گفتی پس

دوستام کی میان این شد که با مامان جون رفتین دم خونه دوستات

دعوتشون کردی واسه روز تولدت ساعت 2 دوستات بیان خونه

مامان جون و اون روز مامان جون کلی به زحمت افتاد که تمام وسایل

تولد رو خودش آماده کرد میوه و شیرینی و تنقلات تولد رو صبح رفت

خرید کرد.

میز و چیده بود وقتی از موسسه برگشته بودی کلی ذوق زده شده

بودی که می گفتی برم دوستام و صدا کنم بیان که مامان جون گفت نه

خودشون می دونن باید ساعت 2 بیان.

و همه دوستات اومدن یه جشن دیگه شد واسه خانوم خانوما.

 

و این 4 رومین تولد به مناسبت 4 سالگی ستایش خانوم.

پرنسس من ؛

1 مهر فکر کردی بازم تولد داری گفتم دیگه تموم شد تا سال دیگه

خلاصه کلی کادو گرفتی و حسابی هم بهت خوش گذشت.

من و بابا مهدی هم خوشحال بودیم از اینکه تونستیم امسال واسه

دخملم جشنهای به یاد ماندنی خوبی با کمک خانواده هامون بگیریم.

دوست داریم و برای شاد بودنت که شادی ماست هیچ وقت

کم نمی زاریم عزیزم.

تولدت مجددا مبارک نفس مامان،

بهترین اتفاق زندگیمون حضور گرم

تو در جمع دو نفری ما بود، که شدیم

یه خانواده سه نفری با افتخار تمام.

003.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سارا
2 مهر 93 15:28
سلام خوبین.دختر نازی دارین ماشالله.لطفا به وب ما هم سر بزنید و با نظراتتون شادمون کنید ممنون.
مامانی
پاسخ
ممنون از ااینکه به ما سر زدید حتما ما هم پیش شما میایم
مامانی(برای دخترم زهرا)
3 مهر 93 21:19
به به انشاا همیشه به جشن و سرور عزیزم تولدهاااات مبارک
مامانی
پاسخ
l مچکرم ایشالا تولد زهرا گلی