یه سفر شمالی دیگه
هستی من همه چیز من زندگی من عمر من
هفته دوم اسفند ۸۹ روز چهارشنبه قرار شد با بابا جون مهدی سه تایی بریم شمال ویلای عمو محسن صبح زود حاضر شدیم وسایلمون رو جمع کردیم و با هم راه افتادیم رفتیم به سمت رامسر چون هوا سرد بود و برف شدیدی هم اومده بود روزهای قبل قرار شد از سمت کرج بریم آخرای اتوبان همت بودیم که گفتم بریم با مادرجون ناهید و عمه مهسا و پدربزرگ رو هم ببریم بابایی هم قبول کرد ساعت ۷ صبح رسیدم در خونشون بهشون پیشنهاد دادیم و آنها قبول کردند و رفتیم عمه مهسا چون تازه نامزد کردهبود دودل بود ولی مجبور بود بپذیرد و با ما آمد با هم راه افتادیم و از جاده رشت رفتیم در راه هر از گاهی می ایستادیم چایی می خوردیم از خودمون پذیرایی می کردیم و راه می افتادیم تا اینکه ساعت ۵ بود که رسیدم دم ویلاشون یه ویلای خیلی خوشگل تو رامسر بود دوبلکس با کلی امکانات خیلی برامون جالب بود و از اونجایی خانم خانمهای ما کلی خسته شده بود وخوابش به هم ریخته بود کلی گریهو نق نق کردیلباسهاتو عوض کردم جاتو هم عوض کردم شیر خوردیو با کلی اذیت کردن بالاخره خوابیدی شب اول خیلی سرد بود چون شوفاژها رو هم تازه روشن کرده بودیم . فردا صبح حاضر شدیم و رفتیم تلکابین سوار شدیم سه تایی تو یه واگن بودیم مادرجونینا هم سه تایی تو واگن بعدی بودن خیلی قشنگ بود ازت عکس انداختیم همین جوری نشسته بودی نگاه می کردی از دریا شروع می شد تا به نوک کوه که جنگل بود می رسید ناهار اونجا خوردیم و برگشتیم اون شب دیگه هوای ویلا خیلی خوب بود کاملا گرم شده بود شام خوردیم و خوابیدیم صبح روز بعد که جمعه بود یه روستایی بود که خیلی قشنگ بود آبشار زیبایی داشت و گوشه کنارش هم برف داشت اونجا رفتیم ناهار خوردیم عکس انداختیم یه جاده خیلی ترسناک داشت بسیار پیج در پیج بود تا غروب اونجا بودیم بازی کردیم پیاده روی کردیم و یک سری خوردنی هم خریدیم مادر جون ناهید کلی ذوق می کرد که با تو اومده شمال می گفت ستایش خودش کلی شماله برگشتیم خونه و روز شنبه صبح حرکت کردیم از سمت جاده چالوس به تهران و چند روز بعدش همه عید شد.
بهار من عشق منی تا همیشه