ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

مسافرت 1

1390/7/13 10:30
نویسنده : مامانی
363 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم بهارم

امید زندگیم با تو تمامی سفرهای من حتی در پاییز و زمستان به طراوات بهار و به سر سبزی و گرمی تابستان و به تمیزی باران در پاییز و به سفیدی زمستان هستند  

روز چهارشنبه ٢٢/٤/٩٠ تصمیم گرفتیم بریم باغ آقا جون گفتیم پنجشنبه صبح نماز می خونیم راه می افتیم .

غروب چهارشنبه با خاله پریسا رفتیم مقبره الشهدا جشن بود تولد حضرت علی اکبر(ع) بود تا اذان اونجا بودیم بعد رفتیم خونه مامان جون وسایلمون رو برداشتیم رفتیم خونه خودمون شام درست کردم با بابا جون مهدی خوردیم خانمی خوابش گرفت رفتیم بخوابونیمش خودمم خوابم برد دیگه صبح ساعت ٤:٣٠ دقیق بیدار شدیم وسایلمون رو آماده کردیم رفتیم اول رفتیم مامان جون حوا از مشهد تازه رسیده بود اونو دیدیم زیارت قبول گفتیم بعد ساعت ٦ صبح راه افتادیم

بعد از مدت ها ٣ تایی رفتیم سفر تو راه خیلی بهمون خوش گذشت ٣ تایی شعر خوندیم خوراکی خوردیم تو عوارضی تهران قزوین از ماشین پیاده شدیم و صبحانه خوردیم .

دخملی هم می خوابید و بیدار می شد صبحانه می خورد. ما هم با هم کلی گپ زدیم.

ساعت ١١ صبح رسیدیم خونه آقاجون خاله لیلا و خاله رقیه با محبوبه و ٢ قلوها اونجا بودن بعد از سلام و احوالپرسی لباسامونو عوض کردیم واقعا چه هوای خوبی چقدر خنک و تمیز

خوش به حال ساکنین اونجا دخملم کلی هوای تمیز خورد

کمی استراحت کردیم تا بعد از ظهر دایی بهمن با فاطمه و شقایق هم اومدن اونجا .

شب با مامان جون اینا تماس گرفتم که اونا هم بیان گفتن آقا حامد اینا قراره بیان خواستگاری خاله پریسا

قرار بود جمعه بیان که پنجشنبه اومدن دلم همش اونجا بود تا اینکه تمام شده .

مامان جون حوا گفت صبح جمعه راه می افتیم و میایم . جمعه صبح ساعت ١٢ بود رسیدن البته شب گذشتش ساعت ٢ دابی محمد و دایی زبی و علی و زندایی همه به ما اضافه شدن .

صبح جمعه دایی عبداله و خانواده اش هم اومدن خلاصه جمعمون جمع جمع بود .

خیلی خوش گذشت ولی خوب خیلی شلوغ شده بود ستایشم کمی خسته بود چون خواب خانمی بهم ریخته بود .

البته ما سعی می کردیم بهش بد نگزره که نگذشت کلی تفریح کرد به قول خودش د د رفت

خلاصه کلی همه با هم باغ رفتیم چنار رفتیم زردالو خوردیم سیب و الو خوردیم ستایش خانوم هم از هم یکم خورد .

درختا سرسبز و تمیز باغ انگور هم کم کم خودش رو آماده می کرد برای رسیدن انگورا انگورا هنوز قوره هم نشدن

این هم یک خاطره از سفرهای دخملیم

قشنگم دوست دارم حالا حالا ها با هم مسافرت های زیادی می خوایم بریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

هدی
29 تیر 90 15:43
وب قشنگی دارین به وب ماهم سر بزنید نظر بدین راستی اسفند براش دود کنید . تپل