قدم های طلایی دخملم
الهام عزیزم از نظرات خوبت ممنونم
مرسی از اینکه به ما سر می زنی دوست خوب و مهربانم
این گلها هم تقدیم دوست خوبم الی
ستایش نازنینم
دختر قشنگم و روشن ترین ماه من
بالاخره اولین قدم هایت را برداشتی روز دوشنبه ٢٤/٥/٩٠ ساعت ٩:٤٤ دقیقه شب بود با خاله پریسا تو اتاق نشسته بودیم که گفتیم ببینیم خانمی راه می ره یا نه
خاله اونور نشست و منم روبروت وقتی می می رو بهت نشون می دم کلی ذوق می کنی
وقتی دیدی انقدر ذوق کردی شروع کردی قدم برداشتن
بابا جون مهدی داشت تو پذیرایی انتخاب رشته می کرد که انقدر ما هم خوشحال شدیم که صدای خندمون بلند شد. بابایی هم خبردار شد
دوباره امتحان کردیم بله دیدم دخترم راه افتاد
از خوشحالی بیش از حد سریع خاله پریسا زنگ زد مامان جون حوا گفت ستایش راه افتاد
بعد از چند دقیقه دیدیم بابا علی و مامان جون حوا با دایی میثم اومدن کلی خندیدیم
بیچاره بابا مهدی گفت چه اتفاقی افتاده که همه با هم اومدین گفتیم ستایش خانم قدم های طلایی زندگیش را برداشت
اونم خوشحال شد ولی نمی تونست زیاد بروز بده چون یه خانمی با مادرش اومده بودن اونجا
بعد بابا علی و مامان جون حوا هم کلی باهات بازی کردن و راه بردنت تو اتاق خودت که اونجا رو می بینی کلی ذوق می کنی برای بهم ریختنش
دوست دارم عزیزم لحظه به لحظه باهات شادم از هر کاریت لذت می برم
بعد با بابا علی و دایی میثم رفتی گاز زدی و اومدی وقتی اومدی خواب بودی دختر نازنینم