قشنگترین لحظه زندگیمون
از یکشنبه انتظار کشیدم تا چهار شنبه 31/٦/٨٩ رسید صبح ساعت ۸ با بابا مهدی از خواب بیدار شدیم تا ساک شما رو آماده کنیم خودمون آماده شدیم و ساعت ۱۱ صبح آژانس آقا قربانی رو هماهنگ کردیم خاله پریسا و مامان جون حوا با آژانس اومدن در خونه و بعد ۴ تایی با هم رفتیم بیمارستان ساعت ۱۲ رسیدیم رفتیم قسمت زایمان فرم پر کردم و بعد رفتم لباسهامو عوض کردم و تحویل مامان جون دادم بعد منتظر خانم دکتر شدم تا بیاد خیلی انتظار کشیدم تو بیمارستان البته من قسمت بیمارستان و مامان جون با خاله پریسا و بابا جون مهدی و دایی میثم که بعدا به جمع ما اضافه شده بود در پشت در اتاق انتظار می کشیدن بعد که فیلم هاشون نگاه می کردم دیدم اونا پشت در در حال دعا خواند و صحبت با خانواده های دیگر بودند و با با هر تکون تو قلبم بیشتر تپش پیدا می کرد لحظه به لحظه ثانیه شماری می کردم تا بیای بیرون ولی خوب مثل اینکه یک نفر حالش تو اتاق عمل موقع اومدن نی نیش حالش بعد شده بود همه درگیر اون بودن بخاطر همین ما تا ساعت ۱۶ بعد از ظهر انتظار کشیدم تا اینکه نوبت من شد رفتم تو اتاق عمل به قدری استرس داشتم که خدا می دونه دراز کشیدم و صلوات می فرستادم و دعا می کردم بچه ام سالم باشه بالاخره صدای قشنگ و قشنگترین صدای دنیا رو شنیدم با هر او او اوووووووووووووووووووووووووو
تو من یک قطره اشک می ریختم که خانوم پرستار گفت بابا نی نیشو نشونش بدیدن داره گریه می کنه وقتی دیدم دنیا برام تموم شد خدا مهربونی رو نعمت و برکت و رحمت رو در حقم تموم کرد بعدش بردنت بیرون و که خاله لیلا هم به جمعشون اضافه شده بود دیدنت بعد من بیهوش شدم رفتم تو ریکاوری اونجا بهوش اومدم بردنم بیرون که همه به هم گفتن وای زینب خدا یه دختر خوشگل ناز و توپل موپلی بهت داده سفید و ناز گلی وقتی به مامان جون و بابا جون مهدی و بقیه خبر به دنیا اومدنت رو دادن بابا جون مهدی از خوشحالی بیش از حد گریه اش گرفته بود که همه اینو به هم می گفتن بعد به بخش رفتم و اونجا آوردنت بهمون دادن مامان جون حوا انقدر خوشحال بود بقلت کرد و کلی ناز ناز ناززززززززززززززززززززززززززززززززززز می گفت حال می کرد تو هم توپلی بود وقتی گفتن چند کیلویی باورم نمی شد ماشاالله دخترم 4 کیلو و ۱۰ گرم بود که همه رو برات تو دفترت ثبت کردم گفتن چون وزنش بالای ۴ هست شیر بده می خوایم ببریمش آزمایش قند تو هم خیلی قشنگ شیر می خوردی اما من متاسفانه شیر نداشتم چون اولش بود بردنت و آوردن و گفتن قندش پایین شیر بده بعد مامان جون حوا رفت شیر خشک از یه خانومی گرفت و بهت داد خوردی دوباره رفتی برای آزمایش وقتی اومدی خدا روشکر خوب شده بودی که خیالمون راحت شد باباجون مهدی هم مدام زنگ می زد و می گفت خانومی ها چطورند دختملون خوبه تا اینکه صبح شد و بابا جون مهدی با خاله پریسا اومدن با یه دسته گل خوشگل بعد خاله لیلا دوباره اومد بعد دایی میثم و بابا علی باز هم با یه دسته گل دیگه اومدن و ما را با خودشون بردن خونه دخترم
به خونه خوش اومدی عزیز دلم
عاشقانه دوست داریم