ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

ستایش در اداره مامان

1391/9/29 9:16
نویسنده : مامانی
362 بازدید
اشتراک گذاری

جوجه عسلی من

گل باقلی خانوم مامان وبابا

ستایش نازنیم

روز چهارشنبه هفته گذشته مورخ ١٩/٧/٩١ هیچ کس نبود که نگهت داره منم نمی تونستم

مرخصی بگیرم و تو خونه بمونیم تصمیم گرفتم بیارمت ادارمون.

شب قبلش تمام وسایل و لباسهاتو آماده کردم صبح از خواب بیدارت کردم لباس پوشیدیم

بابا مهدی ما رو تا نوبنیاد آورد و از اونجا به بعد خودمون دوتایی با تاکسی اومدیم اداره مامان

از لحظه ای که وارد اداره شدیم می گفتی مامان هوم  یعنی بریم

بعد که یواش یواش همکارام اومدن و باهات کلی احوال پرسی کردن

دیگه باهاشون دوست شدی اول با هم صبحانه خوردیم بعد رفتی تو هر اتاق یه سرک

می کشیدی و می اومدی منم مشغول کارهام شدم سعی کردم کارامو تند و تند

انجام بدم تا ببرمت بگردونمت.

آخه به مناسبت روز جهانی کودک اینجا تو ادارمون یه بازارچه داریم که تو سالنش

برنامه مخصوص کودکان بود از شانس خوب منم نمایشگاه مواد غذایی هم تو اون یکی

سالن بود اول بردمت نمایشگاه مواد غذایی اونجا یکم چرخیدیم و یه سری چیزا خریدیم

بعد خسته شدی رفتیم داخل بازارچه از اونجا خیلی خوشت اومد تمام بچه مدرسه ای ها

رو آورده بودن خیلی شلوغ بود الهی قربونت برم تا حالا یه جا رو انقدر شلوغ ندیده بودی

کلی تعجب کردی رفتیم تو یکی از قرفه ها که از همکارام بودن دف می زد و شعر

عروسی کلاغه رو می خوند و بچه ها هم قار قار می کردن تو هم تند وتند مثل اونا قار قار

میکردی اونجا اینم یاد گرفتی و جایزه هم بهت دادن خمیر بازی با یه سی دی شاد خاله سوسکه

خلاصه کلی خسته شده بودی وقتی برگشتیم اداره ناهار خوردیم خوابیدی تا ساعت ٣

به زور بیدارت کردم و رفتیم خونه دوست دارم عزیزم

دوست دارم برات قشنگ ترین و بهترین کارها رو انجام بدم ایشالا خدا هم کمکم کنه

تا تو هیچ چیز برات کم نزارم عزیز دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی درسا
29 مهر 91 1:40
عزیزم اداری شدی قند عسل ..... خوش گذشت با مامانی ..... انشاالله همیشه خوش باشین