مهمونی

شیرین عسلکم

دختر نازنینم

روز چهارشنبه ٥/٤/٩٠ زود رفتم خونه ساعت ١ رسیدم خونه خدا رو شکر حالت بهتر بود.

آقا جون با بتول خانوم خونه مامان جون حوا بودن تو هم حسابی خوابت می آمد منتظر من بودن

وقتی رسیدم خونه کلی ذوق کردی بغلت کردم بوست کردم رفتی بغل مامان جون تا لباس در بیارم کلی گریه کردی

بغلت کردم تو بغلم بودی لباسهامو عوض کردم دستامو شستم و بوست کردم

بعد گفتم ستایش مُ مُ‌ می خوری کلی ذوق کردی خیلی دوستش داری وقتی گریه می کنی میگیم ستایش مُ مُ می خندی و گریه ات بند می یاد.

شیر خوردی و خوابیدی.

غروب بابا علی و مامان جون حوا با دخملیم رفتن برات یه خروس گرفتن و کشتن تا درد و بلا ازت دور بشه

خدا رو شکر بهتر شدی

بعد رفتیم خونمون .

پنجشنبه صبح که از خواب بیدار شدیم ستایش عزیزم با بابا مهدی منو بردین آرایشگاه آخه شب می خواستیم بریم خونه آقا حامد درباره مهریه خاله پریسا صحبت کنیم.

بعد از آریشگاه با هم رفتیم شهروند اونجا کلی خرید کردیم ستایش خانوم هم خوراکی هایی که جلد رنگی و براقی داشتن خوشش می آمد بر می داشت هر چند که نمی تونی بخوری ولی با هاش که می تونی بازی کنی .

ناهار اومدیم خونه خوردیم و استراحت کردیم بعدش حاضر شدیم ساعت ٦ غروب یعنی ١٨ با هم رفتیم مهمونی تو راه زن عمو اینا با حسین و محمد امین رو با خودمون بردیم

چون مسیر طولانی بود زود راه افتادیم و ساعت ١٩:٥٥ دقیقه رسیدم اونجا .

بعد از سلام و احوالپرسی نشستیم داروهاتو بهت دادم

مامان جون حوا بهت سرلاک داد و یکم خوابیدی ولی چون اونجا شلوغ بود و سر صدا زیاد نتونستی خوب بخوابی

مسله مهریه هم یک چیز مهم که بعد از شام مراسمش شروع شد تا ساعت ١٢:٣٠ دقیقه شب به طول انجامید .

ولی خوب خدا رو شکر به میمنت تمام شد ایشالا خوشبخت بشن 

به هم می یان

دخملیم کلی خسته شده بود و خوابش می اومد خدا حافظی کردیم که برگردیم یکم از راه وبرگشته بودیم

که دیدم داروهای عسلم رو جا گذاشتم اونجا چون مسیر رو بلد نبودیم برگردیم حسن با ما اومد

رفتیم اونجا داروها رو گرفتیم برای برگشت با عمو اینا یه جایی رو قرار گذاشتیم حسن رو اونجا تحویلشون دادیم

رفتیم خونه  خسته نباشی عشق من قلب من

جون منی عزیز دلم زندگی من