ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

یک خاطره

1390/5/15 12:39
نویسنده : مامانی
948 بازدید
اشتراک گذاری

ستایش قشنگم  گل گل مامانی

امروز تو اداره داشتیم با بهناز و ماریا در مورد نی نی هامون صحبت می کردیم و از خاطره های اولین روز به دنیا اومدنتون صحبت می کردیم که یاد اون روز که تو بیمارستان بودم افتادم

براشون می گفتم که لحظه ای که از اتاق عمل اومدم تو بخش بعد از یک ربع اوردنت تو اتاق پرستار گفت سریع بهش شیر بده گفتم وای بدین به مامانم من نمی تونم نگهش دارم

گفت نمی تونم نگهش دارم چیه از این به بعد تو باید فقط نگهش داری.

بعد سریع شروع کردی به شیر خوردن به مامان جون یاد داد گفت اینجوری بگیرش بذار شیر بخوره

همچین تند تند میک می زدی که پرستار گفت ماشاالله چه خوب بلد شیر بخوره

دخملم از اول شیکمو بود.

بعد فرداش مرخص شدیم ٣ روز از اومدنت به خونه می گذشت که دکتر گفته بود بعد از سه روز روی بینیش رو فشار بده اگه زرد بود یعنی زردی داره سریع ببرش بیمارستان.

منم فشار دادم دیدم بله زرد خیلی ترسیده بودیم غروب با بابا مهدی و مامان جون حوا بردیمت درمانگاه سر شهرک متخصص نوزادان

مامان جون گفت خانم دکتر دخترم میگه زردی داره معاینه ات کرد گفت راست میگه زردی داره

فردا صبح بیاریدش آزمایشگاه خون بگیرن ببینم زردیش چند بالا یا پایین

فردا صبح اوردیمت  آزمایشگاه  دخترم الهی قربونش برم انقدر گریه گریه گریهههههههههههههههههههههههhttp://eshghamm.blogfa.com/

کرد که خدا میدونه اونا هم رگت رو پیدا نمی کردن منم گریههههههههههه

آخر گفتم دخترمو کشتین نمی خوام خون بگیرید ازش

اونا هم گفتن چون خیلی گریه میکنه رگش رو پیدا نمی کنیم ببریدش بیمارستان مفید اونا رگ یاب دارن

منم که خیلی ترسیده بودم 

بابا مهدی ماشین داده بود ما خودش رفته بود سرکار دیگه زنگ زدم وسط راه برگشت اومدیم بریم بیمارستان مفید وسط راه گفت ولش کن بزار اول ببریم پیش دکتر خودش ببینیم اون چی میگه

اومدیم خونه زنگ زدم مطب دکتر افراسیاب برات وقت بگیرم که منشیش گفت ببرید آزمایشگاه سعید تو پاسداران از پاشنه پا خون می گیرین بچه هم اصلا اذیت نمیشه

فوری هم تموم میشه انقدر خوشحال شدم که خدا میدونه

غروب با مامان جون حوا با بابا مهدی ٣ تایی رفتیم آزمایشگاه سعید سریع از پاشنه پا خون گرفت در عرض ١٥ دقیقه هم جواب داد زردیت ١٤ بود یک ترسیده بودم

دیگه هر کس یه چیزی می گفت یکی می گفت آب بده بخوره یکی می گفت ترنجبین بده یکی می گفت شیر خشت بده منم کلی می ترسیدم می گفتم بچه خیلی چوچولو

می ترسممممممممممممممممممممممم

دکتر گفت هیچی نمی خواد بدی فقط شیر خودت رو بده تن تن هم بده تا بیرون رویش زیاد باشه

خلاصه تا چند روز ما هر روز می بردیمت آزمایشگاه سعید ازت خون می گرفتن ببیند پایین می یاد یا نه

تا ٩ روزه شدی شب نگران شدیم با بابا مهدی برداشیمت بردیمت بیمارستان مفید گفتیم ببریم اونجا اگه لازم باشه بستریت کنند تا خوب بشی.

از شانس خوب ما یک دکتر فوق تخصص بود معاینه ات کرد گفت فکر کنم اومده پایین چون از ٧ روزگی هم گذشته دیگه خطر نداره

کم کم میاد پایین ببریدش خونه می تونید هم برای اینکه خیالتون راحت بشه ٢ شب دستگاه ببرید خونه

اونجا ازش مراقبت کنید تا بیاد پایین .

اومدیم خونه و فردا صبح پنجشنبه بود گفتم باید بزاریم تو دستگاه تا خیالمون راحت بشه

بابا مهدی زنگ زد آزمایشگاه سعید درخواست دستگاه داد یه خانومی غروب دستگاه را آورد خونه

روی تخت خودت گذاشتش گفت بچه رو لخت کنید فقط مامی داشته باشه

لباسهاتو در آوردم بابا علی و مامان جونم اونجا بودن چشمهاتو بستن یه تورم کردن تو سرت که نتونی چشماتو باز کنی

گذاشتنت زیر نور ماورای بنفش بابا علی که تو اون حال تو رو دید انقدر ناراحت شد که گذاشت رفت

گفت نمی تونم بچه رو تو این حال ببینم .

همه رفتن خانمه هم گفت باید روزی ١٦ ساعت زیر دستگاه باشه .

وقتی همه رفتن انقدر گریه کردم که اونجوری بودی که وقتی بابا مهدی اومد اونم بدتر از من ناراحت بود

هر کدوممون یه جا بودیم با هم صحبت نمی کردیم

شب خیلی سخت بود ما دم در اتاقت بالش گذاشته بودیم می خوابیدیم که اگه یک دفعه گریه کردی یا بیدار شدی صداتو بشنویم آخه نورش برای ما هم ضرر داشت. ٢ شب اصلا نخوابیدیم می گفتیم یه دفعه بیدار نشه نوبتی می اومدیم بهت سر می زدیم

بابا مهدی هم با هم نوبتی می اومدیم بهت سر می زدیم که یک وقتی چشماتو باز نکرده باشی

بدت می اومد چشمات بسته بود.

خلاصه این دو روز به سختی گذاشت تا ١٢ روزگی بردیمت دکتر کرامتی گفت دیگه نیازی به نگرانی نیست

خطر رفع شد یواش یواش خوب خوب میشه خیالم راحت شد شب برگشتنی برای اولین بار رفتیم خونه بابا علی اونا کلی ذوق کردن وقتی دیدنت برات یه و ان یکاد خریده بودن همونجا زدن به لباست که دیگه دخملم هیچ وقت چشم نخوره.

دوست دارم  با تمام بی خوابیهام سختی هایی که میکشیم

ولی بدون عاشقت هستیم و با تمام وجودمون می خوایم دخترمون  بهترین سالم ترین نابغه ترین

دختر دنیا بشه  چون خیلی خیلی خیلی دوست داریم که با خنده هات کلی شاد میشیم و با گریه هات

ما هم گریه میکنیم  مامانی و بابایی  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)