ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

اتفاقات یک هفته ای

1390/6/19 13:11
نویسنده : مامانی
348 بازدید
اشتراک گذاری

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ستایش مامانی

ای ماه تابان ما       

از هفته پیش تا این هفته تو اداره سرم خیلی شلوغ بود نتونستم چیزی برات ثبت کنم ولی الان همه رو مختصر تیتر وار توضیح می دم آخرین مطلب رو ۲ شهریور نوشتم چه ماه قشنگی که برای روز تولدت دارم لحظه شماری می کنم

ضچهارشنبه ۹ شهریور ۹۰ مصادف با ۱ شوال ۱۴۳۲ عید فطر بود صبح که رفتیم نماز عید خوندیم تو مسجد امیرالمومنین بعد اومدیم خونه ۳ تایی صبحانه خوردیم

قرار بود برای ناهار بریم خونه خاله رقیه آماده شدیم و رفتیم ناهار با خاله لیلا هم با هم اونجابودیم خوش گذشت هوا یکم سرد شده منم

لباسهای پاییزی تو در آوردم آخه یکم سرما خوردگی داری آب ریزش بینی دوشنبه قبل هم با مامان جون حوا بردیمت پیش دکتر کرامتی یه داروی خارجی نوشت که وقتی اونو خوردی خیلی بهتر شدی.

غروب از اونجا برگشتنی رفتیم خونه مادر ناهید یکم اونجا نشستیم با ستایش خانوم بازی کردن برگشتیم

Smileyبابا جون مهدی اصلا حالش خوب نبود فکر کنم اونم سرما خورده و سینوزیتش هم یکم اوت کرده Smiley

وقتی رسیدیم خونه براش سوپ درست کردم خودش رفت دکتر با خانمی بازی کردیم تا بابا برگرده خیلی دلم ساندویچ می خواست بنده خدا بابا جون با اون حالش برام خریده بود آورده بود.

شام و خوردیم و خوابیدیم روز پنجشنبه هم جایی نرفتیم فقط خونه تمیز کردیم و آخه جمعه بله برون خاله Wedding Cake

پریسا ست . هم خونه خودمونو تمیز کردیم بعد رفتیم به مامان جون هم کمک کردیم چون قرار بود مردا بعد از صحبت کردن بیان خونه ما .Circle Of Hearts

جمعه صبح از خواب بیدار شدیم همه چیز رو مرتب کردیم و ناهار خوردیم و شروع به حاضر شدن کردیم

بابا جون تو رو نگه داشت حاضر شدم دخملی رو حاضر کردم ما رفتیم بابا جون بعد از ما اومد خلاصه جمعه خیلی بهمون خوش گذشت و تازخاله پریسا هم عروس شدBride

تازه ستایش خانم نا نای کردن رو هم یاد گرفت کلی هیجانی می شد وقتی آهنگ رو می شنید

چنان به وجد می اومدی که همه وقتی تو رو می دیدن کلی ذوق می کردن ازت هم عکس و فیلم گرفتم.

یک اتفاق عجیییییییییییییییییییییییییییییییب

 روز دوشنبه مامان جون حوا با خاله پریسا رفتن ابهر قرار شده مادر جون ناهید بیاد نگهت داره از 

قرار معلوم اونا هم رفته بودن خونه دایی بابا مهدی لرستان من هم به هیچ عنوان نمی تونستم 

مرخصی بگیرم  با بابا مهدی صحبت کردیم قرار شده اون مرخصی بگیره بمونه و ستایش خانوم

رو نگه داره منم چهارشنبه رو مرخصی بگیرم بمونم پیش عزیزم

روز سه شنبه صبح  من رفتم سرکار ساعت ۹:15 بابا زنگ زد زینب ستایش بیدار شده ۸ صبح چیکار کنم بهش گفتیم خلاصه چندین بار زنگ زد که حالا چیکار کنم

خانومی با بابا جونش کلی حال کرد اون روز رو تازه بابا جون مجبور شد مامی خانومی رو هم عوض کنه. شب هم رفتیم عروسی یکی از همکارای بابا مهدی تو رستوران مروارید یه دوست جدید پیدا کردی که ۶ روز از تو کوچیکتره روی میز نشسته بودی با کسی کاری نداشتی نا نای می کردی و میوه هایی رو که جلوت بود می خواستی بخوری برای شام هم رفتی پیش بابا جون

ظهر وقتی برگشتم خونه کلی با هم رفته بودن میوه خرید کرده بودن و با هم بازی کرده بودن

ولی لباس ستایش خانوم به قدر کثیف بود که خدا می دونه تا من اومدم بابا جون رفت کلاس داشت

شب برگشت . چهارشنبه رو هم با هم بودیم ۲ تایی عشق منی عزیز دلم از تمام وجودم دوست داریم. امشبم دوباره رفتیم عروسی ، عروسی خاله علیرضا چالوک با دوست بابا مهدی بود تو طلائیه بود خوب بود خوش گذشت ولی دیشبی بهتر بود.

پنجشنبه صبح هم با بابا علی و دایی میثم رفتیم فروشگاه تا ظهر اونجا بودیم و بعدش رفتیم ابهر

آقا حامد هم با ما اومد تا جمعه اونجا بودیم انگور چیدیم و گردو خیلی خوب بود چه آب و هوایی

آقا جون هم یه گوسفند توپولی کشت و گوشتاشم خوردیم .

ستایشم باز یک هفته از زندگی قشنگت گذشت و من وقایع اونو برات نوشتم

خیلی دوست دارم دلبرم عشق و جونو دنیای منی بهار من

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)