ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

برای فرشته های آسمانیم

وروجکهای من با هم بودنمان در پستوی زمان به یادگار می ماند و این جا با تمام عشق این روزگار شیرین را برایتان به قلم می کشم تا مرورش آرامشی باشد بر روح جانمان و شیرینیش لبخند بنشاند بر کاممان. روزگارتان پر از خنده و آرامش ستایش و صدرای من. ...
11 مرداد 1394

اولین حرکات

کوچولوی ناز من در تاریخ 14.1.94 خونه مامان  جون بودیم که دیدم یه دفعه چرخیدی اول کلی ذوق کردیم بعد گفتیم شاید خواهر جون تو رو چرخونده اخه برای اینکه زودتر راه بیفتی برای قلت زدن مدام تو رو می چرخوند. اما یدفعه دیدم نه خودت داری مچرخی . و این شد شروع چرخیدنت برای رسیدن به هر چیزی که دوست داری. یواش یواش بعد از 2  ماه سینه خیز رفتی خلاصه سینه خیز رفتن دنیایی واسه ماه داره قشنگ مامان نمیدونی چقدر شیرین هستی عزیزم.ی ناز من شرح حال سینه خیز رفتتنت: پای راست و میدی بالا با دست راست و پای چپ خودتو میکشی اینور و انور. خیلی شیرین و قشنگی کوچولو ناز من الانم داری میای و نمیزاری  بنویسم.     ...
7 مرداد 1394

و اما ستایشم

ستایش قشنگم سیندرلای من با اومدن دادشیت اولش یه جوری عجیب بودی نمی دونستم ذوق میکنی یا ناراحتی. اما الان داداشت رو خیلی خیلی دوست داری و میگی من اول تو دنیا داداشم رو دوست دارم عزیز مهربون کلی با صدرا بازی میکنی با هم ذوق می کنی تازگیا که بغلش میکنی میبریش این ور و اون ور بعضی وقتا هم حسادت که خوب اونم طبیعی البته یه سری کارهای عجیب هم انجام میدی که اونا فقط تا خاطرات ذهنم ثبتش میکنم دخترکم. خیلی خوشحالم از اینکه امسال میری پیش دبستانی و از اینکه میبینم میوه زندگیم انقدر بزرگ شده که بره مدرسه دیگه داری یواش یواش واسه خودت خانومی میشی دلبر من. نازنینم از بعضی لحاظ دوست ندارم دخترم ب...
17 ارديبهشت 1394

احوالات نی نی ما

پسرم  قند عسلم این مدت که وارد زندگی ما شدی هر روزمون قشنگ تر از روز قبل تو مانند یه فرشته کوجولو زندگیمون رو شاد شاد کردی خواهر مهربونت رو از تنهایی در اوردی و شدی یه همبازی واسه دختر قنشگم. خیلی وقت ندارم حرفهای دلم رو بنویسم جون الان که دارم مینوسیم در حال گریه کردن هستی زیبای من ....................................... من رفتم دوباره اومدم. پسرک من در 2 ماهگی اولین لبخند زیبایش رو به زندگی زد. در سه ماهگی خندهای بلند بلند که دلمون غش می رفت. در چهار ماهگی اولین قلت خوردن که نمی تونستی برگردی و جیغ داد راه می انداختی که برت گردونیم. در پنج ماهگی قلت ها دوبل ...
17 ارديبهشت 1394

تولدت مبارک پسرم

پسر قشنگم نو گل زندگیمون بالاخره روز قشنگ زندگیمون رسید در تاریخ 1393/08/28  روز جهارشنبه به همراه مامان جون بابا مهدی مهربان و خودم رفتیم بیمارستان بقیه اله برای بدنیا آوردن کوچولوی قشنگمون. ساعت 6:30 دقیقه صبح راه افتادیم رفتیم تا ساعت 7:30 دقیقه بیمارستان باشیم خانوم دکتر همه چیزو هماهنگ کرده بود. باباعلی و دایی میثم و  زندایی سارا و دختر مهربونم ستایشم مارو راه انداختن و ما رفتیم به سوی آقا پسر گلم . وقتی رسیدیم بیمارستان بابا مهدی رفت دنبال کارها من هم آماده اتاق عمل شدم. در ساعت  10:30دقیقه صبح پسر نازنی...
19 آذر 1393

کودکم روزت مبارک

از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت و با حضورت صدای تپش های قلبم را بیشتر و بیشتر شنیده ام ای عزیز ترینم   دخملی من مدت ها بود که مدام می گفت مامان منو ببر اداره تون من هم که شرایطم سخت بود برام مقدور نبود تا اینکه دیدم روز جهانی کودک نزدیکه تصمیم گرفتم اون روز دخملیم رو بیارم اداره چون تو اداره جشن بود با ماریا هم هماهنگ کردم تا آرمیتا و آنیتا رو بیاره تا ستایش خانوم کلی بهش خوش بگذره. خلاصه روز چهارشنبه مورخ 16 مهر 93 صبح از خواب بیدار شدیم و بابا مهدی من و ستایش رو تا یک مسیر رسوند و از اونجا با ت...
3 آبان 1393

پسرکم

"به نام آفریننده مهر و ماه"   پسرک نازم:       زمین در انتظار فصل خزان برگها ،   من در حال شمارش معکوس ،   صفر همیشه پایان نیست گاهی آغاز پرواز است   60 روز دیگر را،تا زاد روز میلادت چشم براهم.. ..    که از لذت داشتنت به اوج بیکرانها پرواز کنم....   روز پنجشنبه 3 مهر 93 به همراه خواهر قشنگت، خاله پریسا و مامان جون رفتیم واسه گل پسرم سیسمونی بخریم. کلی برات خرید کردیم و از همه بیشتر کلی هم کیف کردم دوست داشتم تمام لباس ها و وسایل مغازه ها رو برات بخرم اما مامان جون گفت ...
6 مهر 1393

حکایت تولد چهار سالگی ستایش

تکرار «تو» در هر ثانیه ام،قشنگ ترین تکراریست که هیچ وقت تکراری نمی شود....   نازنین دخترم ، شیرین زبونم امسال اول تابستون به دلیل وضعیت پیش اومده برای مامان، با بابایی تصمیم گرفتیم برات یه تولد ساده بگیریم. بعد دلمون نیومد گفتیم نمیشه واسه دخملی تک دخملمون یه تولد ساده بگیریم. پس از موسسه سوال کردیم گفتن اونجا برات جشن می گیرین. خوشحال شدیم گفتیم خوب دیگه درست شد پس یه تولد اونجا می گیریم روز تولدت هم می بریمت دنیای بازی و بعد یه شام خوشمزه و با چند تا عکس، تا اینکه نزدیک تولدت شدیم یعنی 28 شهریور دایی میثم گ...
2 مهر 1393