ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

احساسم

روشنی دیده وجانم یکسال  است که به هر ترنم نگاهت جاری لبخندت عشق هر روز در دلم جوانه می زند جوانه های دلم را به سرنوشتت می سپارم تا پر از مهر و سرشار از روشنی عشق گردی روزگاری برایت می خواهم که هر لحظه اش سبز باشی و سبز تر عاشق باشی و عاشق تر مهر باشی و مهربانتر عزیز من به همین سادگی یکسال گذشت 4 فصل و ١ ماه از بهترین روزهای من به خاطر تو دوستت دارم ساده ترین کلامی است که می توانم برایت از احساسم بگویم احساسی که با تولدت در من متولد شد ستایش من لحظه هایی ر ا در پیش داری که آرزو می کنم با تمام وجودم بتوانی ا...
25 مهر 1390

اتفاقات یک هفته ای

ستایشم گل بهار من   این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره ات باقی بمانند !   از هفته پیش تا الان سرم خیلی شلوغ بود به خاطر همین اصلا نتونستم به وبمون سر بزنم روز شنبه ١٦/ مهر/ ٩٠ صبح از اداره یک ساعت مرخصی گرفتم تا با خاله پریسا و آقا حامد رفتیم بازار برای خرید حلقه سرویس و کادوی من و دایی میثم برای خاله جون روز یکشنبه غروب رفتیم محضر روز میلاد امام رضا(ع) بود خاله جون عقد کرد یه چیزهایی جالب بود اینکه خاله اینا همون جایی که ما آزمایش دادیم اونا هم اونجا آزمایش دادن از همون جایی که ما حلقه خریدیم اونا هم از همون جا حلقه خریدن و از همه جالب...
25 مهر 1390

پند 1

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود . علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم. سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است. سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود . سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد : احسا...
16 مهر 1390

کودکم

کودکم این دوست داشتن است این همان حس قشنگی ست که دلم میخواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی با هوش چشمهای مشکی پوستی مهتابی گیسوانی چو شب بی مهتاب که نسیم خوش او دلها برده ز کف آری آری آری دوستش میدارم قهقه های قشنگش که همه مستانه حاکی از سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی ...
13 مهر 1390

مسافرت 1

نازنینم بهارم امید زندگیم با تو تمامی سفرهای من حتی در پاییز و زمستان به طراوات بهار و به سر سبزی و گرمی تابستان و به تمیزی باران در پاییز و به سفیدی زمستان هستند   روز چهارشنبه ٢٢/٤/٩٠ تصمیم گرفتیم بریم باغ آقا جون گفتیم پنجشنبه صبح نماز می خونیم راه می افتیم . غروب چهارشنبه با خاله پریسا رفتیم مقبره الشهدا جشن بود تولد حضرت علی اکبر(ع) بود تا اذان اونجا بودیم بعد رفتیم خونه مامان جون وسایلمون رو برداشتیم رفتیم خونه خودمون شام درست کردم با بابا جون مهدی خوردیم خانمی خوابش گرفت رفتیم بخوابونیمش خودمم خوابم برد دیگه صبح ساعت ٤:٣٠ دقیق بیدار شدیم وسایلمون رو آماده کردیم رفتیم اول رفتیم مامان جون حوا از مشهد تاز...
13 مهر 1390

خورشیدم شو

خورشیدم شو که آفرینش همه ی هستی اش را وامدار خورشید است آفتاب گردانت می شوم همه ی شور و شوق زندگی ام را از تو می گیرم با تابش نور تو ساقه برافراشته رو به آسمان قد می کشم آفتاب هستی بخشم! نامت را مهر نگاهت را نشانه هایت را به تمام دانه های خفته در خاک خواهم گفت می خواهم همه ی دنیا را دشت آفتابگردان کنم ...
13 مهر 1390

ستایش جان تا این لحظه ، 1 سال و 5 روز و 19 ساعت و 4 دقیقه و 38 ثانیه

ستایشم میوه عشق و گل خوشبوی زندگی مشترکمون دخترم تو باعث الفت و عشق بین دو آدم متفاوت از هم شدی ! آدم هایی که الان پدر و مادر تو هستند آدم هایی که زندگیشون, عشقشون محبتشون را توی بقچه محبت نگه داشتند و ذره ذره اون رو نثار تک نگار زندگشون میوه عمرشون می کنند و اون دخترمون ستایشه که تا این لحظه ١ سال و ٥ روز و ١٩ ساعت و ٤ دقیق و ٣٨ ثانیه سن دارد کارهایی که تا این لحظه از سنت انجام می دی : دارای ٨ دندان ٤ تا بالا ٤ تا پایین راه می ری دست دسی می کنی اکثر غذاها رو تست کردی و فقط غذاهای که مقید هستند رو می خوری هر شب ١٥ قطره آهن و ٢٥ قطره مولتی ویتامین می خوری نوشیدنی ها از جمله آب و آب ...
6 مهر 1390

مادر بشی می فهمی!!

تا مادر نشی نمی فهمی ؟!!!!!!!!!!!!!! مادر بزرگم به مادرم می گفت: تا مادر نشی نمی فهمی! مادرم به من می گفت: تا مادر نشی نمی فهمی! من به تو می گم: تا مادر نشی نمیفهمی! تو هم به دخترت خواهی گفت: تا مادر نشی نمی فهمی حس مادرانه یعنی چی! این روزها من به خوبی می فهمم. می فهمم که چرا چشمان مادرم همیشه نگران بود! چرا وقتی ما رو بغل می کرد چشماش خیس می شد! چرا هر وقت غذای خیلی خوشمزه ای می پخت خودش اشتها نداشت! چرا همیشه لباس های ما از لباس های خودش نو تر بود! چرا همیشه دیرتر از همه می خوابید و زودتر از همه بیدار می شد! چرا اونقدر عاشقانه نگاهمون می کرد! چرا وقتی از خونه پدریم کوچ کردم مادرم پیرتر شد! و ... دیشب که خواب بودی نگا...
6 مهر 1390

تولد ستایشم

لبخند زدی و آسمان آبی شد شبهای قشنگ مهر مهتابی شد پروانه پس از تولدت زیبایت تا آخر عمر غرق بی تابی شد تولد تولد تولدت مبارک          مبارک            مبارک   تولدت مبارک عشق من                        ستایشم   یک سالگیت مبارک دلبر و دوردونه من روز چهارشنبه از سرکار رفتم خونه مامان جون دنبالت ، قرار شد بابا علی بعد از ظهر بره میوه های تولد رو بخره با یک سری خری...
5 مهر 1390

دخترم

  هفته هایی که خط میخورند روی تقویم رومیزی من ...هفته هایی که هیچگاه تکرار نمیشوند...تو دیگر هیچ گاه این روزها را تجربه نخواهی کرد و من نیز هم...تو پر میکشی از افلاک به خاک و من اوج میگیرم از زمین به سوی بهشت...به سوی مادرانه زیستن...و سرمست از دیدن لبخند زیبای تو...و آنروز که چشم بگشایی و زیباترین لحظه خلقت را به من هدیه کنی...نمی دانم چه سری در آن لحظه هست که همیشه با یادآوریش اشک از دیدگانم فرو میریزد...اشکی شیرین چونان لحظات شیرین وصال دو عاشق ... دخترکم ! این روزها همه میپرسند از احساسم نسبت به تو...و من نمیدانم چگونه اینهمه حس زیبایم را بیان کنم...انگار که مادر بودن همین است!جمیع...
5 مهر 1390