ستایش جونمستایش جونم، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
محمدصدرا جونممحمدصدرا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

ناز دونه خونمون ستایش

ستایش جان تا این لحظه ، 1 سال و 5 روز و 19 ساعت و 4 دقیقه و 38 ثانیه

ستایشم میوه عشق و گل خوشبوی زندگی مشترکمون دخترم تو باعث الفت و عشق بین دو آدم متفاوت از هم شدی ! آدم هایی که الان پدر و مادر تو هستند آدم هایی که زندگیشون, عشقشون محبتشون را توی بقچه محبت نگه داشتند و ذره ذره اون رو نثار تک نگار زندگشون میوه عمرشون می کنند و اون دخترمون ستایشه که تا این لحظه ١ سال و ٥ روز و ١٩ ساعت و ٤ دقیق و ٣٨ ثانیه سن دارد کارهایی که تا این لحظه از سنت انجام می دی : دارای ٨ دندان ٤ تا بالا ٤ تا پایین راه می ری دست دسی می کنی اکثر غذاها رو تست کردی و فقط غذاهای که مقید هستند رو می خوری هر شب ١٥ قطره آهن و ٢٥ قطره مولتی ویتامین می خوری نوشیدنی ها از جمله آب و آب ...
6 مهر 1390

تولد ستایشم

لبخند زدی و آسمان آبی شد شبهای قشنگ مهر مهتابی شد پروانه پس از تولدت زیبایت تا آخر عمر غرق بی تابی شد تولد تولد تولدت مبارک          مبارک            مبارک   تولدت مبارک عشق من                        ستایشم   یک سالگیت مبارک دلبر و دوردونه من روز چهارشنبه از سرکار رفتم خونه مامان جون دنبالت ، قرار شد بابا علی بعد از ظهر بره میوه های تولد رو بخره با یک سری خری...
5 مهر 1390

اتفاقات یک هفته ای

ستایش مامانی ای ماه تابان ما         از هفته پیش تا این هفته تو اداره سرم خیلی شلوغ بود نتونستم چیزی برات ثبت کنم ولی الان همه رو مختصر تیتر وار توضیح می دم آخرین مطلب رو ۲ شهریور نوشتم چه ماه قشنگی که برای روز تولدت دارم لحظه شماری می کنم چهارشنبه ۹ شهریور ۹۰ مصادف با ۱ شوال ۱۴۳۲ عید فطر بود صبح که رفتیم نماز عید خوندیم تو مسجد امیرالمومنین بعد اومدیم خونه ۳ تایی صبحانه خوردیم قرار بود برای ناهار بریم خونه خاله رقیه آماده شدیم و رفتیم ناهار با خاله لیلا هم با هم اونجابودیم خوش گذشت هوا یکم سرد شده منم لباسهای پاییزی تو در آوردم آخه یکم سرما خوردگی داری آب ریزش بینی دوشنب...
19 شهريور 1390

ورود به 12 ماهگی

دختر نازنینم قشنگ ترین بهار من  گنجشکک شیرینم تمام معنی زندگی من بهترین سال عمر من امروز بهونه زندگی من وارد ١٢ دهمین ماه زندگی شد حرکات اتمام ۱۱ ماهگی :  چهار دست و پا رفتی روی پاهات ایستادی و اولین قدم ها را برداشتی غذا ها و میوه های ریز را از ظرف بر می داری و در دهن خودت می زاری لغاتی مانند ددد ، با با با ، م م م ، ا ا ا ، جی ، را ادا می کنی ۴ تا مروارید خوشگل و براق هم داری  ١ ماه دیگه ١ سال تموم میشه چه سال خوبی بود و چه سالهای خوبی خواهم داشت در کنار تک ستاره آسمونم ستایشم از الان دارم فکر می کنم برای تولد دخملی چیکار کنم تولد مفصل بگیرم یا خانوادگی فکر می کنم ...
5 شهريور 1390

شب قدر بیست و سوم

ستایش عزیزیم فرشته کوچولوی من                                                 چه شب قدر خوبی داشتیم ما دو تایی امسال شب قدرش با سالهای گذشته خیلی فرق داشت امسال خدا یک فرشته کوچولو تو خونه ما گذاشت تا کلی شکر گذار خدا باشیم دیشب شب بیست و سوم  ماه رمضان شب قدر بود و یکی از فرشته ها که روی زمین بودن تو خونه ما بود دوستش دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه خدایا ازت ممنو...
2 شهريور 1390

جشن سالگرد ازدواجمون و مهمانی افطاری

شیرین عسل من یکی یه دونه مامانی و بابایی روز چهارشنبه ٢٦/٥/٩٠ روز خیلی خوبی بود ما همه با هم پنجمین سالگرد ازدواجمون رو تو هتل بوستان جشن گرفتیم، آخه هم اونجا افطار دعوت بودیم به خاطر همین اجباری اونجا یه کیک کوچولو گرفتیم و جشن گرفتیم .  من برای بابا مهدی شلوار گرفته بودم بابا مهدی هم برای من یه شال خیلی خوشگل گرفته بود دستش درد نکنه همسر مهربونم .کلی هم از دخترم عکس گرفتم راستی روز تولد مامان جون حوا هم بود تولدش مبارک مامان عزیزم مامان مهربونم الهی صد ساله باشه مامان خوبم دوستش دارم یه عالمه بابا مهدی و آقا حامد با دایی میثم افطار از طرف شرکت پگاه دعوت بودن رف...
30 مرداد 1390

یک خاطره

ستایش قشنگم  گل گل مامانی امروز تو اداره داشتیم با بهناز و ماریا در مورد نی نی هامون صحبت می کردیم و از خاطره های اولین روز به دنیا اومدنتون صحبت می کردیم که یاد اون روز که تو بیمارستان بودم افتادم براشون می گفتم که لحظه ای که از اتاق عمل اومدم تو بخش بعد از یک ربع اوردنت تو اتاق پرستار گفت سریع بهش شیر بده گفتم وای بدین به مامانم من نمی تونم نگهش دارم گفت نمی تونم نگهش دارم چیه از این به بعد تو باید فقط نگهش داری. بعد سریع شروع کردی به شیر خوردن به مامان جون یاد داد گفت اینجوری بگیرش بذار شیر بخوره همچین تند تند میک می زدی که پرستار گفت ماشاالله چه خوب بلد شیر بخوره دخملم ...
15 مرداد 1390

مهمونی

شیرین عسلکم دختر نازنینم روز چهارشنبه ٥/٤/٩٠ زود رفتم خونه ساعت ١ رسیدم خونه خدا رو شکر حالت بهتر بود. آقا جون با بتول خانوم خونه مامان جون حوا بودن تو هم حسابی خوابت می آمد منتظر من بودن وقتی رسیدم خونه کلی ذوق کردی بغلت کردم بوست کردم رفتی بغل مامان جون تا لباس در بیارم کلی گریه کردی بغلت کردم تو بغلم بودی لباسهامو عوض کردم دستامو شستم و بوست کردم بعد گفتم ستایش مُ مُ‌ می خوری کلی ذوق کردی خیلی دوستش داری وقتی گریه می کنی میگیم ستایش مُ مُ می خندی و گریه ات بند می یاد. شیر خوردی و خوابیدی. غروب بابا علی و مامان جون حوا با دخملیم رفتن برات یه خروس گرفتن و کشتن تا درد ...
8 مرداد 1390

صبحانه خانمی

        دخملم هر روز صبح که از خواب بیدار میشه صبحانه می خوره صبحانه اش بیسکویت مادر با شیر با عسل مخلوط می کنیم و می خوری . امروز برای اولین بار صبحانه نون و خامه مامان جون حوا بهت داده و زنگ زد اداره بهم گفت که برات ثبتش کنم خیلی هم دوست داری و ماشاالله با اشتها هم خوردی عزیزم راستی ندیده بودم شیشه شیر می خوری یاد گرفتی خودت می گیری دستت بازی می کنی و شیشه ات رو می خوری خیلی نازی ماه من فکر کنم یکم بغلی شدی، آخه تا می شینیم دستای کوچولوتو باز می کنی می گی بغلت کنیم . تازه اصلا هم دوست نداری زمین بشینی وقتی می زاریمت زمین بشینی پاهاتو سفت می کنی نق می زنی که ایستاده نگ...
25 خرداد 1390